گناه من شايد اين بود که
تمام رؤياهايم را
از کوچههاي زندگي گرفتم
و به آغوش مردي سپردم که
ماندني نبود
هر چند آغاز راه را دشوار ديدم
اما دل سپردم و رها شدم
در قلبي که
تنها زمزمهاش نتوانستن بود
دلم به حال دلتنگيهايش سوخت!
شکستههاي دلش را بند زدم
و نگاهش کردم
آري گناه من شايد
دل باختن به آن نگاه بود
و قدم زدن با مردي که
عشق را
شايستهي تلاش و خواستن نميدانست
تا اين که يک روز...
رفتن را بهانه کرد...!
نظرات شما عزیزان:
|